آغاز کتاب | |
به نام خداوند جان و خرد خداوند نام و خداوند جای خداوند کیوان و گردان سپهر ز نام و نشان و گمان برترست به بینندگان آفریننده را نیابد بدو نیز اندیشه راه سخن هر چه زین گوهران بگذرد خرد گر سخن برگزیند همی ستودن نداند کس او را چو هست خرد را و جان را همی سنجد اوی بدین آلت رای و جان و زبان به هستیش باید که خستو شوی پرستنده باشی و جوینده راه توانا بود هر که دانا بود از این پرده برتر سخنگاه نیست | کزین برتر اندیشه برنگذرد خداوند روزی ده رهنمای فروزنده ماه و ناهید و مهر نگارندهی بر شده پیکرست نبینی مرنجان دو بیننده را که او برتر از نام و از جایگاه نیابد بدو راه جان و خرد همان را گزیند که بیند همی میان بندگی را ببایدت بست در اندیشهی سخته کی گنجد اوی ستود آفریننده را کی توان ز گفتار بیکار یکسو شوی به ژرفی به فرمانش کردن نگاه ز دانش دل پیر برنا بود ز هستی مر اندیشه را راه نیست |
ستایش خرد | |
کنون ای خردمند وصف خرد کنون تا چه داری بیار از خرد خرد بهتر از هر چه ایزد بداد خرد رهنمای و خرد دلگشای ازو شادمانی وزویت غمیست خرد تیره و مرد روشن روان چه گفت آن خردمند مرد خرد کسی کو خرد را ندارد ز پیش هشیوار دیوانه خواند ورا ازویی به هر دو سرای ارجمند خرد چشم جانست چون بنگری نخست آفرینش خرد را شناس سه پاس تو چشم است وگوش و زبان خرد را و جان را که یارد ستود حکیما چو کس نیست گفتن چه سود تویی کردهی کردگار جهان به گفتار دانندگان راه جوی ز هر دانشی چون سخن بشنوی چو دیدار یابی به شاخ سخن | بدین جایگه گفتن اندرخورد که گوش نیوشنده زو برخورد ستایش خرد را به از راه داد خرد دست گیرد به هر دو سرای وزویت فزونی وزویت کمیست نباشد همی شادمان یک زمان که دانا ز گفتار از برخورد دلش گردد از کردهی خویش ریش همان خویش بیگانه داند ورا گسسته خرد پای دارد به بند تو بیچشم شادان جهان نسپری نگهبان جانست و آن سه پاس کزین سه رسد نیک و بد بیگمان و گر من ستایم که یارد شنود ازین پس بگو کافرینش چه بود ببینی همی آشکار و نهان به گیتی بپوی و به هر کس بگوی از آموختن یک زمان نغنوی بدانی که دانش نیابد به من |
گفتار اندر آفرینش عالم | |
از آغاز باید که دانی درست که یزدان ز ناچیز چیز آفرید سرمایهی گوهران این چهار یکی آتشی برشده تابناک نخستین که آتش به جنبش دمید وزان پس ز آرام سردی نمود چو این چار گوهر به جای آمدند گهرها یک اندر دگر ساخته پدید آمد این گنبد تیزرو ابرده و دو هفت شد کدخدای در بخشش و دادن آمد پدید فلکها یک اندر دگر بسته شد چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ ببالید کوه آبها بر دمید زمین را بلندی نبد جایگاه ستاره برو بر شگفتی نمود همی بر شد آتش فرود آمد آب گیا رست با چند گونه درخت ببالد ندارد جز این نیرویی وزان پس چو جنبنده آمد پدید خور و خواب و آرام جوید همی نه گویا زبان و نه جویا خرد نداند بد و نیک فرجام کار چو دانا توانا بد و دادگر چنین است فرجام کار جهان | سر مایهی گوهران از نخست بدان تا توانایی آرد پدید برآورده بیرنج و بیروزگار میان آب و باد از بر تیره خاک ز گرمیش پس خشکی آمد پدید ز سردی همان باز تری فزود ز بهر سپنجی سرای آمدند ز هرگونه گردن برافراخته شگفتی نمایندهی نوبهنو گرفتند هر یک سزاوار جای ببخشید دانا چنان چون سزید بجنبید چون کار پیوسته شد زمین شد به کردار روشن چراغ سر رستنی سوی بالا کشید یکی مرکزی تیره بود و سیاه به خاک اندرون روشنائی فزود همی گشت گرد زمین آفتاب به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت نپوید چو پیوندگان هر سویی همه رستنی زیر خویش آورید وزان زندگی کام جوید همی ز خاک و ز خاشاک تن پرورد نخواهد ازو بندگی کردگار از ایرا نکرد ایچ پنهان هنر نداند کسی آشکار و نهان |
گفتار اندر آفرینش مردم | |
چو زین بگذری مردم آمد پدید سرش راست بر شد چو سرو بلند پذیرندهی هوش و رای و خرد ز راه خرد بنگری اندکی مگر مردمی خیره خوانی همی ترا از دو گیتی برآوردهاند نخستین فطرت پسین شمار شنیدم ز دانا دگرگونه زین نگه کن سرانجام خود را ببین به رنج اندر آری تنت را رواست چو خواهی که یابی ز هر بد رها نگه کن بدین گنبد تیزگرد نه گشت زمانه بفرسایدش نه از جنبش آرام گیرد همی ازو دان فزونی ازو هم شمار | شد این بندها را سراسر کلید به گفتار خوب و خرد کاربند مر او را دد و دام فرمان برد که مردم به معنی چه باشد یکی جز این را نشانی ندانی همی به چندین میانچی بپروردهاند تویی خویشتن را به بازی مدار چه دانیم راز جهان آفرین چو کاری بیابی ازین به گزین که خود رنج بردن به دانش سزاست سر اندر نیاری به دام بلا که درمان ازویست و زویست درد نه آن رنج و تیمار بگزایدش نه چون ما تباهی پذیرد همی بد و نیک نزدیک او آشکار |
0 Comments:
Post a Comment
<< Home